پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است