پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران