پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده