آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
کو آن که طی کند شب عرفانی تو را
شاعر شود حقیقت نورانی تو را