گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را