بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی