ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی