آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
مفتاح اجابت دعایش، خواندند
سرچشمۀ رحمت خدایش، خواندند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است