باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
حاصل عمرِ ز خود بیخبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
یوسف، ای گمشده در بیسروسامانیها!
این غزلخوانیها، معرکهگردانیها
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد