آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
و خانهها، همه، هر جا، خراب خواهد شد
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم