بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند