دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن