به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
عاشق شدهست دانه به دانه هزار بار
دلخون و سینهچاک و برافروخته «انار»
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
دختر خورشید و ماه، زهرۀ زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند
علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت