به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم