وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را