با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت