مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
درخت، جلوۀ هموارۀ بهاران بود
اگرچه هر برگش قصۀ زمستان بود
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
داستانهایی که از شام خراب آوردهام
عالمی از صبر خود در اضطراب آوردهام