هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
زمین تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش