غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود