مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را