غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد