همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد