من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
خبری میرسد از راه، خبر نزدیک است
آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش