خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
بوی بهشت میوزد از کربلای تو
ای کشتهای که جان دو عالم فدای تو
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»