درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی
از نو شکفت نرگس چشمانتظاریام
گل کرد خارخار شب بیقراریام