به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
آن صدایی که مرا سوی تماشا میخواند
از فراموشیِ امروز به فردا میخواند
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
در این هوای بهاری شدم دوباره هوایی
بهار میرسد اما بهار من! تو کجایی؟
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدۀ شب زندهدار من
نَمی از چشمهای توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از ردّ پای توست جنگل، کوه، صحرا هم
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد