شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ناگهان پر میکشی دریا به دریا میروی
آه ای ابر کرامت تا کجاها میروی
من آمدم کلماتت به من زبان بدهند
زبان سادۀ رفتن به آسمان بدهند
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم