پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت
به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت