شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
ناگهان صومعه لرزید از آن دقّ الباب
اهل آبادی تثلیث پریدند از خواب
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
سالها پیش در این شهر، درختی بودم
یادگار کهن از دورۀ سختی بودم