ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
وقتی که در آخرالزمان حیرانم
وقتی که خودم بندۀ آب و نانم
اینجا که بال چلچله را سنگ میزنند
ماهِ اسیر سلسله را سنگ میزنند
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!