سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت