این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند