سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم