خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم