خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم