سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها