نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را