تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند