تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند