کربلا
شهر قصههای دور نیست
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند