کربلا
شهر قصههای دور نیست
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند