در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما