علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود