گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت