من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی