تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود