سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گر به چشم دل جانا، جلوههای ما بینی
در حریم اهل دل، جلوۀ خدا بینی
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود