دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم