آيينهای و برايت آه آوردم
در محضر تو دلی سياه آوردم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
کجا شبیه تو آخر کدام همسایه؟
عزیز کوچۀ بالا! سلام همسایه!
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
با نیت نگاه تو آغاز میکنم
احساس خویش را به تو ابراز میکنم
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید