سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش